عشق
89/12/11 :: 5:32 عصر
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
108147
19
30
به تو نامه مینویسم ای عزیز رفته از دست !
ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست !
ای همیشگی ترین عشق،در حضور حضرت تو !
ای که میسوزم سر تا پا تا ابد در حسرت تو !
به تو نامه مینویسم،نامه ای نوشته بر باد
که به نامت چون رسیدم،قلبم به گریه افتاد
ای تو یارم،روزگارم،گفتنی ها با تو دارم
ای تو یارم،از گذشته یادگارم.....
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
بـــــاغ آرزوهــــا = Garden of Dreams:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::
شهریور 88
آخر شهریور
زمستان 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
مهر 91
آبان 91
دی 91
اسفند 91
فروردین 92