عشق
89/11/5 :: 5:1 عصر
سلامی بعد از یه دنیا فاصله بعد از فرسخ ها دلواپسی...
اونقدر دلم واست تنگ شده, اونقدر هوای تو رو کردم که حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم...
می خواستم دیگه برات ننویسم اما...... من به تو وابسته شدم...
نوشتن برای تو, مثل هوائیه که باهاش نفس می کشم...
صحبت برای تو ودر مورد توبا گوشت وخون من عجین شده...
دلم خیلی برات تنگه به اندازه دریای چشمات...
اشک برای ریختن دارم...
نمی دونم چقدر فاصله بین ما مونده...؟
دلم واسه مهربونیات پر می کشه
هر شب چشمامو می بندم به امید اینکه نگاه پر فروغت به خوابای تاریکم روشنی ببخشه
دلم تنگه واسه گرمای وجودت... واسه عطر تنت
دوست دارم به اندازه هر چی شقایق دل تنگه...!
89/11/5 :: 4:55 عصر
دلم برات تنگ شده جونم
می میرم برات
می میرم برات
نمی دونستی که من می میرم
بی تو بدون چشات
نمی دونستی که
دلم بسته به ساز صدات
می میرم برات
********
به تو نگم به کی بگم
این روزا دارم می میرم....
دعا کنون گریه کنون
سرمو بالا میگیرم
همش تو فکرم که یه روز
تو رو دوباره ببینم
********
تو فکرتم، تو فکرتم
دارم دیوونه میشم
تو فکرتم
دل داره پرپر میزنه
تو این شبای بی کسی
فقط تنهایی با منه
توفکرتم،همش دارم
ثانیه هارو می شمرم
فقط به یاد عشق تو
چشمامورو هم میذارم
عقربه ساعت عشق
نبظش تو دستای توئه
لحظه به لحظه قلب من
غرق تمنای توئه
*******
دلم برات تنگ شده جونم
میخوام ببینمت نمیتونم
بین ما دیوارای سنگی
فاصله یک عمره میدونم
بغض ترانمو شکستم
میخوام بگم عاشقت هستم
توهستی تمام هستی ومستی وراستی من
توهستی سنگ صبورم ونگاه دورم ولبهای بسته من
دلم برات تنگ شده جونم
*********
گل خوشگلم
هنوزم با توام تا آخرین شعر....
هرجا که هستی باورمکن
بدون، با یادتوتنهاترینم
هنوزم زیر رگبار ترانه
کنار خاطرات تو میشینم
*********
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز ؟؟؟
آفتابی ست هوا ؟؟
یاگرفته ست هنوز ؟؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندرین گوشه خاموش فراموش شده ،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد :
ارغوانم آنجاست...
89/11/5 :: 4:49 عصر
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....
89/11/5 :: 4:49 عصر
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....
89/11/5 :: 4:46 عصر
یک روز یک زن و مرد با ماشینا شون با هم تصادف ناجوری می کنن. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن ...
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، راننده ی خانم بر میگرده میگه :
- آه چه جالب شما مرد هستید!
ببینید چه به روز ماشینامون اومده !
همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میده:
- اوه ... "بله کاملا" ... با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زیبا ادامه میده و میگه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
زن هم با کمال خونسردی درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب میگه :
- نه عزیزم، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم ... !
89/11/5 :: 4:44 عصر
ساعت 17:42
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش... راهبه سوار میشه و راه میفتن... چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه... راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار... کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه... چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده... راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار!... کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ??? رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی!
نتیجهء اخلاقی: اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملاً آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی
89/11/5 :: 4:42 عصر
پیام : موردی برای نمایش نیست
فرستنده : نام فرستنده مشخص نیست
تاریخ ارسال : تاریخ ارسال معلوم نیست
دلم واسه ی تو خیلی تنگ شده واسه ی همینه که همه چیز گم شده و از دست رفته!
89/11/5 :: 4:39 عصر
اون منم که عاشقونه شعر چشماتو می گفتم
هنوزم خیس می شه چشمام وقتی یاد تو می افتم
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره
هنوزم می گم خدایا کاشکی برگرده دوباره
89/11/5 :: 4:37 عصر
منم این خسته دل درمانده
به تو بیگانه پناه آورده
منم آن از همه دنیا رانده
در رهت هستی خود گم کرده
از ته کوچه مرا می بینی
می شناسی اما در می بندی
شاید، ای با غم من بیگانه
بر من از پنجره ای می خندی
با تو حرفی دارم
خسته ام بیمارم
جز تو ای دور از من
از همه بیزارم
جز تو ای دور از من
از همه بیزارم
گریه کن ،گریه،نه بر من خنده
یاد من باش و دل غمگینم
با کی ام دیدی و رنجم دادی؟
من با چشم خودم این می بینم
خوب دیروزی من ،در بگشا
که بگویم ز تو هم دل کندم
خسته از این همه دلتنگی ها
بر تو و عشق و وفا میخندم
با تو حرفی دارم
خسته ام بیمارم
زیر لب می گویم
از تو هم بیزارم
زیر لب می گویم
از تو هم بیزارم
89/11/5 :: 4:36 عصر
تو این دنیا تو این عالم / میون این همه آدم
ببین من دل به کی دادم / به اون کس که نمیخوادم
دلم شیشه دلش سنگه / واسه سنگه دلم تنگه
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
107898
26
57
به تو نامه مینویسم ای عزیز رفته از دست !
ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست !
ای همیشگی ترین عشق،در حضور حضرت تو !
ای که میسوزم سر تا پا تا ابد در حسرت تو !
به تو نامه مینویسم،نامه ای نوشته بر باد
که به نامت چون رسیدم،قلبم به گریه افتاد
ای تو یارم،روزگارم،گفتنی ها با تو دارم
ای تو یارم،از گذشته یادگارم.....
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
بـــــاغ آرزوهــــا = Garden of Dreams:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::
شهریور 88
آخر شهریور
زمستان 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
مهر 91
آبان 91
دی 91
اسفند 91
فروردین 92